"قصه ای از شب "از مهدی اخوان ثالث"

شب است
 
شبی آرام و باران خورده و تاریک
 
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
 
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
 
د‌‌‌‌‌ود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
 
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد
 
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به مِی ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار 
                                                              " مهدی اخوان ثالث"

                       

"قاصدک" از مهدی اخوان ثالث"

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گِرد بام و درِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیادی نه زدّ یا ردیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک !
 در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گویند
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آری ... !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر ، گرمی ، جائی ؟
در اجاقی ، طمع شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
"مهدی اخوان ثالث"

"لحظه دیدار"از مهدی اخوان ثالث"

لحظه دیدار نزدیك است.
باز من دیوانه ام،مستم.
باز میلرزد، دلم، دستم.
بازگویی در جهان دیگری هستم.
های!نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ!
های،نپریشی صفای زلفكم را،دست!
آبرویم رانریزی دل!
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیك است.
                                            "مهدی اخوان ثالث"


"زمستـان" ازمهدی اخوان ثالث"

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است.
كسی سربرنیارد كرد پاسخ گفتن ودیداریاران را.
نگه جز پیش پارا دید نتواند،
كه ره تاریك ولغزان است.
وگر دست محبت سوی كس یازی،
به اكراه آورد دست از بغل بیرون؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كزگرمگاه سینه می آید برون،ابری شود تاریك.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفی كاینست،پس دیگر چه داری چشم
ز چشم د.ستان دور یا نزدیك؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چركین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم وسرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم،نه اززنگم،همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در،بگشای دلتنگم.
حریفا!میزبانا! میهمان سال وماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست،مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی،صحبت سرما ودندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه می گویی كه بیگه شد،سحرشد،بامدادآمد؟
فریبت می دهد،برآسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا!گوش سرما برده است این،یادگارسیلی سرد زمستان ست.
وقندیل سپهر تنگ میدان،مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبرظلمت نه توی مرگ اندود،پنهان ست.
حریفا!روچراغ باده رابفروز،شب با روز یكسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر،درها بسته،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر،دلها خسته وغمگین،
درختان اسكلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده،سقف آسمان كوتاه،
غبار آلوده مهر وماه،
زمستان ست.
                                                "مهدی اخوان ثالث"